۳/۱۶/۱۳۸۹

و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقان ام

آری . براستی که اخوان ثالث به حق می گفت و ما نیز می گوییم : من دچار خفقان ام . می خواهم فریاد بلندی بکشم .

خانم ها، آقایان : دیگر با خویش به مبارزه بر نخواهم خواست و به بهانه های واهی زبان در نقاب سکوت درنخواهم کشید و با فریاد بلندی می گویم که من هم میرا اثر معجزه آسای کریستوفر فرانک را خوانده ام .

ما در مربع 837- 333 - 4 شرق زندگی می کنیم . ما یک خانه ی معمولی داریم با دیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند . بدین ترتیب تنهایی مغلوب می شود . چنان که همه می دانند بدی در تنهایی خفته است .

کتاب در دو پاراگراف ابتدایی خود با جملات بالا آغاز می شود . ترسیمی از یک کابوس شهر ، از یک دولت توتالیتر با هزاران دشمن فرضی مانند خیلی جاهای دیگر . دشمنانی نظیر : تنهایی ، جفت بودن ، عشق ورزیدن ، تحسین کردن ، رقابت و به طور کلی انسان بودن .

این کتاب برای هر انسانی که در چنگال نظام های بیمار و توتالیتر و دیکتاتوری زیسته و می زید، مرثیه ای تلخ است از به دنیا آمدن تحت سیطره ی خطوط و مرزهای جغرافیایی و سیاسی . همان جا که فرد متولد می شود ، بالغ می شود ، اما نمی شکوفد و در چنگک سیاست گذازان و سیاست بازان به خون آغشته فنا می شود . همان مدینه ی فاضله ای که باطن اش جز توده ای از چرک و کثافت و خون پاکان ریخته شده به ناپاکی نیست .

نویسنده از کانون اصلاحی می گوید که افراد ناهمسوی جامعه را برای اصلاح روانه ی آنجا می کنند و نقاب لبخند جاودان را بر صورتشان جراحی می کنند تا آماده ی پیوستن به جامعه ی سالم اشتراکی شهر شوند . و چه خوش به یاد می آوریم کلام پدر پیر آزاد اندیش مان ، شاملو را که می گفت : تبسم را بر لبها جراحی می کنند . روزگار غریبی ست نازنین . نویسنده نیز از لبخند جاودانه ی ملی به کرات تا سر حد عصبی شدن خواننده می گوید و ما تازه آن زمان که کتاب پایان می یابد متوجه می شویم که در تمام طول خواندن کتاب حتی طرح لبخندی هم بر صورت مان ننشست .

برای در لجن آمیخته گان چه معنا دارد انسان و شرافت انسانی اش ؟ چه معنا دارد هویت یک فرد و رابطه هایش ؟ چه تعریف می شود برای او پدر ، مادر ، خواهر ، برادر و یا همسر بودن ؟ حال آنکه هرکس را چنان به زانو افکنده اند که از گذشته و اصل خود هیچ ندارد جز یادی کمرنگ و خاطره ای رو در پژمردگی، و این چنین نویسنده می گوید : دئیردر هنوز در چشم هایش پرتوی از بدبختی دارد که جزئیاتش را فراموش کرده ولی سنگینی بارش را حفظ کرده .

این کتاب چه سوگوارنامه ی موحشی ست برای انسان . برای انسان دربند . برای یادواره ای هرچند ناچیز از اصالت انسان بودن . برای همان انسانی که به قول نادر نادرپور شاعر، صدای حق اش را سکوتی باطل در آن دل شب چنان فرو کوفت که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم زمانش و از دیده گانش خون فرو چکاند . انسان همه چیز را از یاد برده که نویسنده این چنینش توصیف می کند : من فردی از افراد اجتماع ، یکی از مهره های دستگاه ، یک رفیق ، یک سیاهی لشگر بودم . در آب ولرم دوستی همگانی شنا می کردم و با چنان راحتی خیالی که خودم را هم به تعجب وامی داشت .

اما همه می دانیم که این پایان تلخ انسان و پایان خوش نظام ها نیست . سرانجام این ذات انسانی ست که تنهایی راپاس می دارد در حالی که جفت می شود و عشق می ورزد و تحسین می کند و سرود اصالت نیک اش را از اعماق حنجره فریادی بر می کشد و تا همگان بشنوند یگانه نوید سرور بخشش را ، و آن را نویسنده این گونه فریاد کشید : فقط یک چیز مرا نجات می دهد : این شهادت . این بزرگترین گناه من است و دلیلی ست مسلم بر بیماری من و بر غرور مسلم من .

آیا می بینیم آن روز را که بوی غروب و بوی سحرگاه را دوباره بازیابیم ؟ ...

-----------------------------------------------

جا مانده های ذهن :

* تشکر بیکرانه از لیلی گلستان برای ترجمه ی خوبش . همان کس که ندای انسان را از یونانیت شنید که زنگار با سنگ مرمر چه تواند کرد. یا زنجیر با طوفان و یا زنجیر با یونان . فرهنگ ایران چه بسیار وامدار خانواده ی گلستان هاست .

* از آن دوست که این کتاب را به من معرفی کرد و رفت و آن دیگر دوست که این کتاب را به من ارزانی کرد و خواهد رفت نیز بیکرانه متشکرم .

۴ نظر:

  1. ادبیات متنات را دوست داشتم. از چیزهایی که نوشتی و تکههایی که از اصل کتاب آمده به نظرم میرسد از آنها باشد که دوست دارم. سلیقهی خانم گلستان در انتخاب و ترجمه هم کیفیت را تضمین میکند.

    پاسخحذف
  2. ممنون از تو علیرضای عزیز
    دقیقا حدس درستی زدی .

    پاسخحذف
  3. سلام دوست تازه يافته ام
    ممنون از ستايشت از ميرا
    كتابي شگفت انگيز و به شدت تاثيرگذار
    در تمام طول خواندنش سردم بود و با اينكه 3 سال مي گذرد هنوز هم يادش لرزه بر اندامم مي اندازد. ترس و كابوسي كه با ميرا زندگي كردم و اين روزها عين زندگي شده ، واقعا فراموش نا شدني است. ترجمه بي نظير خانم گلستان ، منتي است كه بر همواره بر ما دارد.

    پاسخحذف
  4. سلام بر سوفیای عزیز
    حق با توئه . همیشه ستم، انسان رو دچار کابوس و سرما می کنه .
    ممنون از نظرت .

    پاسخحذف