۱۱/۱۷/۱۳۹۱

عشق ما نیازمند رهایی ست ، نه تصاحب ...

پدر دختر از نیک می پرسد : تو چرا مثل اوی از سمعک استفاده نمی کنی ؟
نیک : من نمی خوام هیچ چیزی بشنوم . کسی رو هم ندیدم حرف جذابی برای گفتن داشته باشه جز اوی .
این شروع یک داستان عاشقانه ست . داستانی عشقی رها و بدون شرط . همان عشقی که جرات می بخشد . گرما می دهد و پیش می راند . مرزها را درمی نوردد و دیوانگی می سازد . آسیمه سری می بخشد .
باری داستان کوتاهی نوشتم که ناظر بر احوال دو عاشق ناشنوا بود . از (اینجا) می توانید بخوانیدش . صد و هفتاد هرتز ممکن است ادامه ای باشد بر این داستان یا سرانجامی شاید .
نیک پسری ناشنوا و تنهاست که دل به عشق دختری به نام اوی سپرده است . پسری سرسخت که از خانواده ی متمول اش بریده و زندگی ای کولی وار پیش گرفته است . اوی نیز دختری ناشنواست که عشق نیک جرات خطر کردنش بخشیده است . پس پیش به سوی یک زندگی مالامال از دیوانگی ، عاشقانگی و تنانگی . این طرح کلی (پلات) فیلمنامه ی 170 هرتز است . تنها صدایی که هنوز گوش نیک قادر به شنیدنش است .
با سینمای هلند پیش ترها آشنایی بهم رسانده بودم . سینمایش را سینمایی شسته رفته و قابل اطمینان یافتم . این بار نیز به توسط کارگردان جوانی که چهارمین تجربه ی فیلمسازیش بود و دومین فیلم بلندش را ساخته است غافلگیر شدم . یوست ون گینکل توانسته فیلمی بسازد که ما نیز به مانند نیک و اوی ناشنوایی را تجربه کنیم . فیلمی که هر نمایش بداعتی ست در فرم . فیلمبرداری و قاب بندی حیرت آور روژیر دن بوئر نیز کارگردان را در این امر بسیار یاری کرده تا فیلم هرچه بیشتر تبدیل به مجموعه ای از عکس های متحرکی باشد که گویی از دوربین عکاسی چیره دست گرفته شده است . وقتی قرار باشد صدا را حذف کنیم پس باید احساس را تقویت کنیم . چنان که یک ناشنوا یا یک نابینا می کند . هشتاد و پنج دقیقه احساس و سکوت . رقص رنگها و نورها ، نگاه ها . وقتی زبان نتواند آنچه گفتنی ست را بیان کند آنگاه زبان تن وارد عمل می شود و کارگردان جوان فیلم چقدر با جرات توانسته فیلمی بسازد که مدت زمان بسیارش را تنانگی دو عاشق پر می کند بی آنکه مبتذل بنماید . نه ، به هیچ وجه مبتذل نیست . خوب می دانیم که آسودن در آغوش یک معشوق و تن خواهی میان دو عاشق را حد و نهایتی نیست . سیری ای نیست . هر چه هست اشتیاق است و بیشتر خواهی . پس چطور می شود کسالت بار یا مبتذل جلوه کند ؟ اما بخش مهم تر چگونگی بیان سینمایی این احساس است . این همان چیزی ست که فیلمبردار و نورپرداز و طراح صحنه ی فیلم نیز خوب می دانستند ون گینکل چه می خواهد تا مخاطب در مواجهه با فیلم توان سربرگرداندن هم نداشته باشد ، مبادا ذره ای را از دست بدهد .
در خلال دیدن فیلم بسیار (از زمانی که زندگی دونفره ی نیک و اوی در یک زیر دریایی متروکه شروع می شود) بسیار به یاد چاقو در آب پولانسکی و یا تابستانی با مونیکا اینگمار برگمان می افتادم . پرداختن به عشق و هراس از جدایی و بی قراری های آن در سینما مسئله ای ست درست به دیرینه سالی عشق ، زندگی و آدمها . اما چیزی که سبب یگانگی و تفاوت صد و هفتاد هرتز با فیلمهای هم ژانرش می شود سکوت است . میدان دادن به احساس است . جایی که کلام را پس زده ایم . حتی اگر قرار باشد یک تراژدی را شاهد باشیم باز هم مهم نیست . سینما همیشه پاداشش را می دهد . حتی اگر بسیار تلخ باشد .
گاهی نمی توانم در انتهای مطلبی که در باب فیلمی می نویسم نگویم ممنونم سینما که هستی و از این که سینما را دوست می دارم چقدر خوشحالم . گاهی اصلا نمی توانم این را نگویم .

* عنوان مطلب بخشی از یک شعر مارگوت بیگل است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر