۴/۰۵/۱۳۸۹

کابوسها


به آن کس که پرسید کابوس می بینم آیا ؟

صدا می آد! همه جا تاریکه و من دارم کورمال کورمال، بنا به اون عادت وحشت آوری که ازکودکی ها همراهم بوده که هر وقت تو تاریکی راه میری هر لحظه ممکنه یه تیری یا یه دیواری به شدت از روبرو بخوره بصورتت و اونرو متلاشی کنه. با یه همچون عادتی تو این تاریکیها کورمال کورمال و وحشت زده به پیش می رم. نمی دونم بکجا. شاید دنبال یه نوری می رم، یا شایدم دنبال یه راه خروجی، چیزی پیدا نمی کنم اما دارم به پیش می رم و انگار دارم همچنان می گردم .

مسیری رو که دارم می رم انگاری سرازیریه. نه ؟! آره! حالا مطمئن شدم که سرازیریه. چون مچ پام داره از پشت فشار وَزنم رو تحمل می کنه. آره سرازیره. درست پاهام همون حالتی رو داره که وقتایی می رفتم کوه، موقع پایین اومدن داشت. هرچی پایین تر، هوا خفه تر و سنگین تر. تاریکتر. صداهایی می آد .

انگارکه چشمم به این تاریکیها عادت کرده باشه یه سری تصاویر متحرک که پنداری اجسام زنده ای باشن، بصورت تصاویر زرشکی رنگی، دقیقاً مثل همون رنگی که وقتی زیر نور آفتاب دراز می کشی و چشماتو می بندی و فضای پشت پلکت در تصادم با تابش آفتاب همون رنگیه . آره . تصویر متحرکا رو دقیقاً با همون رنگ جلو روم دارم حس می کنم. اما من که چشمم رو به نور نبسته بودم ؟! همون طوری دارم پیش می رم و خفه گی هوا سینه ام رو اذیت می کنه. حالتی رو تو سینم حس می کنم که منو یاد اون صبح های زودی می اندازه که هوا رو مه غلیظی گرفته بود و من احمق هم برای ورزش تو اون هوا می دویدم و ریه هام بجای اکسیژن پر از قطرات معلق تو هوا می شد و منو به سرفه می انداخت. آره سرفه. مثل سرفه های اون پیرمرده .

هنوز با پشتکاری بی شعورانه دارم به پیش رفتن ادامه می دم؛ دیگه هیچ خبری از نسبیّت دنیای خارج نیست. همه چیز مطلق به نظر می رسه. خفگی هوا و تاریکی، صدای سهمگین سکوت تو گوشهام زنگ رعشه آوری می زنه. جوری که دلم می خواد یه تیغ بردارم و سرمو بشکافم و دست بندازم تو مغزم تا تمام این حجم خاکستری رنگ لزج چندین گرمی تو کاسه ی جمجمه ام رو با پنجه هام بکشم بیرون. شاید یه کم آروم شم.

جدا از زنگ بیرحم سکوت تو گوشم، صدای پچ پچ همسایه ها و سرفه های اون پیرمرده و خِرخِر فواره ی خون از رگ گردن اون سربازه و خنده های سیاه و از اعماق سینه ی اون جماعت دخترا هم تو مغزم هی شناوره و امونم روبریده؛ دوست دارم ناخنهام خیلی تیز و بلند بودن تا این پرده های سیاهی و صدارو می دریدم. درست مثل ناخنهای اون سبزی فروشه که یه روزی رفتم در مغازش و سفارش یه کیلو سبزی خوردن بهش دادم و او در عوض یه سطل گذاشت رو ترازو و دهنش رو بازکرد توش و مقدار سه کیلو و دویست و هشتاد گرم جلبک و لجن فاضلاب و اسهال و مدفوع مرغابی تحویلم داد و همچنان که با آستین، لبهای سبز شدش روپاک می کرد با اون صدای خش دار سنباده ای گفت : سه میلیون تمام .

منم در جوابش خیلی عادی که انگار یه کیلو سبزی خوردن تروتازه گیرم اومده باشه خیلی خوشحال بهش گفتم : چطور حساب کردی؟ مطمئنی؟ هفتصد تومن گرونتر گفتی انگار؟

بعد یهویی لبخند کمرنگش هم از بین رفت و اخمهاش تو هم گره خورد و دوطرف لبش رو پایین داد و ناخنهای بلند و نوک تیزش رو انداخت و هر دو چشمش رو که تماماً بازشون کرده بود از داخل کاسه ی چشمخانه تخلیه کرد و مایع ژله ای چشمها هم همینطور از روی انگشتهاش سُر می خورد و تا روی آرنج ها می اومد و از اونجا هم به زمین چکه می کرد ... .

بالاخره تو این تاریکی ها یه کوره راه خاکی پیدا کردم با یه کم روشنایی منجمد سفید رنگ که شبیه به نور ماه بود. اما نه از ماه خبری هست و نه از آسمون و نه از منبع این نور منجمد سفید. انگاری تو یه کره ی شیشه ای سیاه دارم راه می رم. همیشه از قدیم یاد گرفته بودم که یه کوره راه یه نشونست. یه نشونه ی خوب به این معنی که تو تنها و اولین کسی نیستی که داره از اینجاها می گذره. یعنی وجود انسان. وجود انسان یعنی وجود راه یا کوره راه. وجود کوره راه هم یعنی پایان راهپیمایی بی هدف و بی مقصد. یعنی بالاخره آخرش به یه جایی رسیدن.

یه مقداری ته دلم گرم شده بود و انگاری که از بلاتکلیفی در اومده باشم با ترس کمتری پیش می رفتم، اما نمی تونستم این رو نادیده بگیرم که زمین زیر پام به شدت داره نرم می شه ومن انگاری با هر قدم دارم از آستانه ی باتلاقی رو به اعماق طی مسیر می کنم. دیگه قدم برداشتن برام تبدیل شده به موج سواری. هم باید زمین نمی افتادم و هم می دونستم اگر بیفتم بلند شدنی در کار نیست. غرق شدن در این فضای باتلاق گون که انگاری از جنس قیر نرم می مونه و منو به پایین، به مهمونی اون صداها فرا می خوند هم جای خود .

همون صداها رو می شنوم. دقیق تر که گوش می دم می بینم یه چندتایی صداهم اضافه شده انگاری! نه ! آره آره ! اضافه شده. آه. صدایی که همیشه از زندگی بیزارم می کرد رو می شنوم. صدای گریه ی یک نوزاد. اما یه صدای دیگه هم هست. ازهمه ی این صداها نزدیک تره. مثل صدای خِلط می مونه. صدایی که از مکیدن یه رشته ی بلند آش که از لبت آویزون شده و تو اونرو خیلی استادانه می مکی و اون رشته با وول خوردن و صدای خلط خلط وارد دهنت می شه. یه چیزی مثل چنگ زدن تو کاسه ی آش سرد. آره این صدا خیلی نزدیکه. زمین زیر پام سفت تر شده من راحت تر. اما انگار این کوره راه داره منو از مسیری می بره که اون می خواد نه من.

بدون توانایی مبارزه با این کوره راه به پیش می رم که زیر این نور سفید منجمد، روبروم انسانی رو می بینم که پشت به من روی زمین چهارزانو نشسته. چشم نازک می کنم تا بهتر ببینم. آخه من عینکی ام و عینک ام هم همراهم نبود. جلوتر می رم. صدای خلط خلط خیلی نزدیک شده. از عمق سیاهی ها زوزه ی زنی می آد یا شیون شغالی شاید. نزدیکتر می شم. اون انسان پشت به من نشسته. یه پیرزنه که داره نخی رو دور بازوهاش کلاف می کنه. بازهم نزدیکتر شدم. مطمئن می شم که منبع صدای خلط خلط، همین پیرزنه. نزدیکتر. تاجایی که از پشت درست بالای سر پیرزن می ایستم. پیرزن موهای سفید بلندی داره که از پشت سبب می شه تا اونرو بصورت یه مخروط سفید رنگ ببینی. خوب که دقیق می شم با چنان منظره ی رعب آور و موهنی روبرو می شم که احساس می کنم خونم رو تو رگهام منجمد می کنه و تمام سلول هام رو پیر.

پیرزن هیچ نخی رو دور بازوهاش کلاف نمی کرد. بلکه روده ی خودش رو که از سوراخ نافش بیرون کشیده بود رو داشت کلاف می کرد. و همین کار سبب ایجاد اون صدا می شد: خِلط، خِلط، خِلط . سرش رو در جهت مخالف بدنش چرخوند و بالا رو نگاه کرد. دقیقاً مرکز چشمهای رَک زده ی من. پیرزن صورتش نیز به سپیدی موهاش بود و با دیدن چهره ی از ترس قالب تهی کرده ی من خندید. طوری که تمام دهنش باز شد و خون لخته شده ای با نبض از اون خارج شد و تمامی سفیدی هارو لکه دار کرد و بعدش بازهم سیاهی ... .

انگار خواب بودم. چشم باز کردم دیدم روی تخته سنگی خوابیدم. ولی اون تخته سنگ درست وسط اتاق خواب خودم درعالم و دنیای قدیم و بیرونیم بود. دنیایی بیرون از این کره ی شیشه ای سیاه. همچنان صدای گریه ی نوزاد تمام فضای سیاه رو می درید و من رو باحالت جنون و خشم رها می کرد. همراهی کننده ی این صدا و شدت بخش جنون من پچ پچ همسایه ها بود و پیرمردی که همیشه هرجا که می رفتم یا هرجا رو که نگاه می کردم از من سیصد متر جلوتر ایستاده بود و به من اشاره می کرد. انگار که بخواد توجه منو به چیزی جلب کنه و سرفه می کرد. سرفه می کرد و هی سرفه می کرد. سرفه هایی از عمق گلو. سرفه هایی نفس بر.

همچنان صدای گریه ی نوزاد و پچ پچ همسایه ها فضای اطراف و داخل گوشم رو مالامال می کرد. از روی تخته سنگ بلند شدم و ایستادم. در مقابلم ساختمانی رو دیدم که همسایه ها همه از پنجره هاش سر درآوردن و می خوان چیزی رو به من نشون بدن. اما به دلیل کثرت همهمه ها وپچ پچه ها چیزی دستگیرم نمی شه. همچنان صدای نوزاد تو گوشم آونگ زخم برجا می گذاشت. سرفه های بسیار عمیق تر شده ی پیرمرده هم مضاف بر این جنون مضاعف همه ی شرایط رو برای فریاد من محیّا می کرد.

آروم می مونم و بدون فریاد پی هدایتی در این پچ پچه ی سرسام گون همسایه ها خیره می شم. صدای گریه ی نوزاد شدت بیشتری می گیره. پچ پچه ها هم همینطور. هرچه گریه ی نوزاد بیشتر و زنگ وارتر، پچ پچه ها هم بلند و بلندتر. مردی درآستانه ی یکی از پنجره های طبقات بالای ساختمان ظاهر می شه که نوزادی در آغوش داره. پچ پچه ها دیگه تبدیل به فریادهای گروه کُرگونه ای شده که جگر آدمو خراش می ده. همچنان اون سرفه ها روهم از پشت سرم می شنوم. در این غوغای جنون ساز، مرد نوزادش رو از بلندی رها می کنه و من شاهد برخورد او بازمین ام و شنیدن اون صدای استخوان سست کن برخوردِ پس از سقوط و متلاشی شدنش و همزمان قطع صدای گریه اش و همچنین مردن پچ پچ همسایه ها. در حالیکه باهمون صورت از وحشت کبودشده وتن و مغزی میخکوب شده پابرجا ایستادم، تنها صدایی روکه می شنوم سرفه های پیرمردِ و تنها چیزی که می بینم سیال تاریکی .

همیشه به دلایل مختلفی از دخترها تو زندگیم دوری کردم؛

حرف زیادی زدن کنار اومدن. تحمل کردن. دم نزدن. ناز کردن. ناز خریدن. دروغ شنیدن. خر فرض شدن. وقت از دست دادن. پول مفت دور ریختن. حماقت دیدن. احمقانه شنیدن. کج فکر کردن. گرفتار آمدن. تنهایی رو به قیمت گَشن رسوندن قربانی کردن و....

ولی اینها، همه و همش یه دلیل دوری من از دخترها بوده. دلیل دیگش ترس بوده. ترس از اینکه شاید در ایجاد رابطه و تداوم اون کاشف بعمل بیاد که من چقدر پست تر و حقیرتر و خوارترم تا اونها. این خود هزار مرتبه کابوس وارتره تا اون صدای مارش نظامی رو که از دور دستهای پشت سرم احساس می کنم .

نشستم و غرق درتفکراتمم. صدای سرفه ها تازه تازه قطع شده و مارش نظامی جاش رو گرفته. از دور همینطور داره پیش می آد. باز لااقل این مارش منظم قابل تحمل تره تا اون سرفه های جگر سوز. هنگ سربازانی رو می بینم که از مقابلم درگذره. همگی تفنگ هاشون رو حمایل به شونه ی چپ کردن و دست راستشون رو به حالت درود هیتلری نگه داشتن. یکی از اونها درحالیکه از جلوم قدم رو می ره، رو بمن کرده و می خنده و از شاهرگ گردنش خون با صدای سرد و فلزی مانندی با آهنگِ :خِر، خِر، فِر، فِر، به بیرون فواره می زنه. منو صدا می زنه و میگه :

آهای نویسنده منو میشناسی؟ من همون شخصیت سربازم تو اون داستان احمقانت (*) یادته که؟ اسمش چی بود؟

هرچی فکر می کنم یادم نمی آد. سربازه رو می شناسم. خودم تو اون داستان گُهم به کشتن دادمش. بخودم لعنت می فرستم. سرباز باهرکلامی که میگه خون از لبهاش شُره می کنه رو سینه اش و به اون جشنواره ی متعفن فواره ی خون کمک می کنه تا منو به سرمرز جنون وحشت زدگی و تهوع بکشونن. سرباز غرقه در خونِ در گذر ادامه می ده :

آره نویسنده. هنگ ما امروز اعزام می شه برای فتح همون تپه ی استراتژیکت. ولی همه ی ما بدست اون سپاه فاتحت و اون تک تیرانداز قهرمانت قتل عام می شیم. پیروزی رو بهت تبریک می گم نویسنده. امیدوارم با اون داستان های مزخرفت و با اون تپه ی استراتژیک بلاهتت خوش با شی .

و باز هم خِر، خِر، فِر، فِرِ فواره ی خون و بوی بخارآلودش و یه شخصیت داستانی مرده.

احساس می کردم پس از عبور اون هنگ، آرامش و سکوت به این کره ی شیشه ای مشکی باز می گرده. اما از اونجایی که هیچ وقت خواسته های من به وقوع نپیوسته بود، حالاش هم دلیلی نداشت که بپیونده. تازه اونهم با شرایط داخل این کره ی ... .

با رفتن آن هنگ موحش نه تنها آرامش بوجود نیامد بلکه صدای مارش به همان قوت باقی ماند اما هنگی بچشم نمی خورد. مضاف بر بازگشت دوباره ی همان سرفه های جگرخراش و پدیدار شدن سیاه لشکر هنگ گونه ایی از دوردست. دیگرتاب و توان تحملِ دیدنیها و شنیدنی ها را از کف داده بودم. دیگر شده بودم جنون دینامیک و در تحرک؛

صدای سرفه های پیرمرد نشان از زایایی وی بود. پیرمرد تنها به یک صورت تداوم نسل می یافت. هر گاه فرد بدنیا آمده به پایان عمر خویش نزدیک می شد، فرزند بعدیش را بارور می شد و پس از چند هفته با بروز سرفه هایی مژده ی آمادگی جنین برای خروج به سمع همگان می رسید و با شدت گرفتن سرفه ها، یعنی اینکه تا دقایقی دیگر شاهد بقای نسل پیران همیشه جاوید خواهیم بود. اما این سرفه ها چندی بود که در گوش من بجای آن مژده ی فرحناک، ناقوس خون و جگر می نواخت تا اینکه با همراهی مارش نظامی و ضرب آهنگ قدمهای هنگ دختران و آخرین سرفه از کُنه جان، پیرمرد دهان بشکافت و جنین خود را، پرچم بقای نسل منحوس خود، تا پایان عمر من یا شاید پایان عمر دنیا را همچو خلطی دیرین تف کرد و مُرد. آری پیرمرد فارغ شده بود .

باری، هنگ دختران وارد می شد. من خشک پابرجای مانده بودم. دختران نیز ایستادند و صدای مارش قطع گشت. سکوتی وهم آورتر از همه ی صداهای عجیب قبلی برقرار شد. دختران همه رو بمن، مرا با اشاره ی دست راست به هم نشان دادند و به یکباره خندیدند. موج انفجار خنده هاشان همچو سیلابی مهیب با تنم تصادم کرد و از جایم برکند. قلب و مغز استخوانم از برخورد با این فوج عظیم چون بنایی سست بنیان فروریخت. آری فروریختم. ویران شدم. محو گشتم. تا دلیل خنده هاشان را جستجو کنم، متوجه حلقه شان در پیرامونم شدم که با دهان هایی تا انتها باز می خندیدند. یکی می گوید: علیک سلام جناب جنس برتر. خنده ها.

آن یکی می گوید: حالت چطوره استاد همه چیزدون؟ و خنده ها. وان دگر گوید :

دفاعی نداری بکنی جونی؟! تو که از همه ی ماها عاقل تر و قوی تر بودی؟! کسی از پشت می گوید:

چرا ترسیدی پسره ی مامانی؟! دِ یالا دست به کار شو. یخورده برامون قیافه بگیر. از روبرویم دیگری ادامه می دهد :

آره راست می گه. ازهمون قیافه های جدی با همون نگاه های عاقل اندر سفیه ِات. وای که چقدر دلمون براش تنگ شده جونی .

خنده ها. من اشک. آنها گوشه و کنایه و یادآوری حماقت های تمامی دوران وجودم و خنده ها. من اشک و فریاد. آنها همه خشم و کین و نفرت و تمسخر. آنها همه نیرومندی. من همه خفت و خواری و حقارت و حماقت و اشک و فریاد و ضعف. آنها همه خنده های سیاه و از اعماق سینه. من همه فریاد و دست پرتاب کردن در تاریکی و اشک. تلاش، تلاش برای رهایی.

و سرانجام با ضجّه ایی بیدار شدن از خواب شبانه. صبح بود و شروع روزی دیگر... .

ناجور

86/10/2

3:18صبح


------------------------------------------

(*) اشاره به داستان بی نامی از خودم.



۱۰ نظر:

  1. دوست ناجورم سلام
    واقعا پدرم در اومد از كابوست و نتونستم تمومش كنم. شرمنده.
    اين بك گراند مشكي هم واقعا كار رو سخت كردو ولي حتي با كپي پيست كردن تو محيط ورد هم نتونستم تمومش كنم.
    واقعا كابوست وحشتناك بود.
    به من هم سر بزن.

    پاسخحذف
  2. به سوفیای عزیز
    معذرت می خوام اگر این قدر رقت انگیزه این مطلب. اما کابوس میزان خشونت یا لطافتش رو با آدم هماهنگ نمی کنه .
    بازهم عذر می خوام .

    پاسخحذف
  3. سلام ناجور من!
    «کابوس میزان خشونت یا لطافتش رو با آدم هماهنگ نمی‌کنه .» خودِ این جمله از کابوس می‌آد. یادمه شروع یه فیلم کوتاه با این جمله بود (نقل به مضمون): «همیشه این برام یه سؤال بود: کدام‌یک واقعی است: من یا تصوراتم؟» حالا من به این مشکوکم که کدام یک واقعی‌ست: من یا کابوسم؟
    زمینه‌ی سیاه، فونتی که خواندنش مشکل است و... داستانی که با خودش کابوس دارد، همه‌ی این‌ها تشدیدکننده‌ی کابوس‌هایی‌ست که می‌آیند و... شاید هرگز نروند!

    پاسخحذف
  4. به منصور رفیق خوب سینما
    حقیقتش خودم هم دل خوشی از این فونت ندارم . امیدوارم در آینده بتونم درستش کنم . اما در مورد پس زمینه ی مشکی فعلا قصد تغییرش رو ندارم . چون دل خوشی ازش دارم .

    ممنون از تو .

    پاسخحذف
  5. نوشتن به این شیوه شاید در نگاه اول راحتتر بهنظر برسد چون میشود یکسری ایدههای جدا از هم را ردیف کرد و... ولی بهنظرم اصولی کلی مثل انسجام و ارتباط عناصر مختلف با هم، و چیزهایی مثل شروع و میانه و پایانبندی، و زیبایی و تراش خوردن نثرِ متناسب با کار همهجا باید رعایت شود تا نتیجه جذاب بشود و در مخاطب کشش ایجاد کند.
    ولی باز بهنظرم همینجا یک تصاویر خوبی میدهی (هرچند بعضی از تصویرها یادآور مثلاً "اره" هستند) و با صیقل خوردن و شاید کوتاه شدن میشود به چیز خیلی بهتری رسید.

    پاسخحذف
  6. به علیرضای عزیز
    کاملا حق با توئه . این کابوس ها دقیقا مربوط می شه به همون زمان دیدن شون و فرداش یادداشت کردن طرح شون برای جلوگیری از فراموشی شون . البته وابسته به همون دورانه .
    بعد ها وقتی دوباره برای گذاشتن در وبلاگ خوندم شون دیدم به لحاظ شاختمانی نثر چند پاره ست اما ویرایشش نکردم تا در همون حال و هوا بمونن .
    کاملا با تو موافقم و ممنون از این همه لطفت و دقت نظرت .

    پاسخحذف
  7. سلام! ناجورها؟ ناجورهای جان هیوستن و منم خیلی دوست دارم! و اینکه خوشحال میشم از دوستی با شما...

    پاسخحذف
  8. یه شب که پست میذارم درجا کامنت نمیدی نگران احوالت میشم :p

    پاسخحذف
  9. طبق معمول من نمیتوانم برای جدیدترین پست کامنت بگذارم.
    میخواستم بگویم. اولش را دوست داشتم. آن تمثیل عالی بود. اما هرگز درکی از تفاوت بالا و پایین شهری بودن نداشته ام. و لذا ارتباطی برقرار نشد

    پاسخحذف
  10. به سرپیکو
    ما نیز شادیم ازین دوستی . ممنون .

    به سولماز عزیز
    برای ارتباط برقرار کردن با خیلی چیزها نباید هی زور زد. خیلی چیزها رو فقط باید شاهد بود و رفته رفته درک می شن .
    از تو هم ممنون .

    پاسخحذف