۴/۰۹/۱۳۸۹

بیانیه



شهر من محله های بالا داره و محله های پایین .

اما محله های پایین اش بیشتره .

توی محله های پایین شهر چاله های عظیمی حفر شده .

می گن تو طبیعت جونوری هست که با کندن چاله حشرات رو به دام می اندازه و خودش یهویی از ته گودال می آد بالا و اونا رو می بلعه .

من این گودال ها رو تو پایین شهر دیدم .

آدم هاش رو هم دیدم .

همه شون تقلا می کنن از گودال بیان بیرون تا خورده نشن .

این گودال ها رو کی حفر کرده ؟!

سر اون بچه هایی که تو این گودال ها به دنیا می آن چی میاد ؟!

اونا چطوری می تونن حق شون رو از زندگی بازپس بگیرن ؟!

آسمون شهر من هم گودال داره .

آسمون شهر من، همه ی پاکی ها و خنکی ها و آبی هاش رو برای بالاها به ارمغان می بره .

همه ی دودها و خاکستری ها و گرماهاش رو هم پیشکش پایینی ها می کنه .

آسمون شهر من، همه برف های سنگین و سپید و خوشگلش رو می ده به کیا ؟ به بالاها .

ولی بارون و ابرهای زشت و سیاه غم اش رو هوار می کنه سر ...

من می دونم

آره من می دونم کی این گودال های عظیم رو حفر کرده .

غم

ترس

فقر

روزمره گی

کار زیاد

تبعیض

سیاست ...

اون جونور زیر گودال همین هاست .

اون حفار آسمون ها هم همین هاست .

پس

دست به کار شو .

دست به کار شو بچه محل پایینی . رفیق بالایی من .

شاید تو هم محبوس گودال خویشی .

مدد کن . به ایست . تقلا کن . نبرد کن .

ازین گودال ها بیرون بجه

و

افق بی کران رو تا انتهای سبز و مهربون دشت، با سفره آرایی لاله های سرخ زندگی ببین.

بجنب تا جونور ته گودال بیشتر از اینها اسیرمون نکرده .

دست من هم بگیر تا باهات بیام .

ناجور

یکی از روزهای بد


۱۲ نظر:

  1. سلام. این امیدواریِ در پایان برای دستِ همو گرفتن، نیازِ اول امروز جامعه‌مونه. شدیداً به این اتفاق احتیاج داریم. هم یه جور فراخوانِ زندگی‌ِ پر از امیدواری‌یه و هم، اصلاح اون نگاهِ تیره و تاری‌یه که تو نوشته‌ی اکثر وبلاگ‌نویس‌‌هاس.
    به سلامتی مشکل فونت‌ِ‌ت هم که حل شد.

    پاسخحذف
  2. همینو لازم داریم. همینکه بیانیه ات و توی سطح شهر پخش کنیم.

    پاسخحذف
  3. سلام

    من شما را لینک کردم

    دارم ستون این روزها دیده ام را نگاه می کنم

    پست های موسیقی مقامی را هم دیدم

    چند وقت پیش اجراهایی از یک خواننده موسیقی تالشی گوش می کردم به نام قسمت خانی. اوهم صدای بسیار زیبایی داشت که ظاهرا متاسفانه جز آخرین بازمانده ها در نوع خودش است.

    پاسخحذف
  4. ممنون که خبرم کردی
    اما من اساسا میونه ی خوبی با کلاس نشستن ندارم.
    راستی فهمیدم مشکل چیه: من هیچ وقت نمیتونم اولین کامنت آخرین پست رو بذارم!
    جالبه که منم دارم قصر به قصر میخونم؟ راستش زیاد ازش خوشم نیومده. شاید از ترجمشه... در مقایسه با ترجمه ی فرهاد غبرایی از...

    پاسخحذف
  5. in janevarha ra dideam
    yek roozi yekishan ra be hamrah khakash gereftam va chand vaght azash negahdari kardam
    roozi 3 moorche va yek magas khorakash bud
    ama inroozha
    har lahze mibinam
    hezaran hezar hanevari ke hofre ijad kardeando
    be hamin sadegiha ham kharab nemishavand

    پاسخحذف
  6. شما هم خیلی خوبید

    پاسخحذف
  7. oh azizam mamnunam man fekr kardam mano ba sara eshtebah gerefti chon unam emshab ye sher az salehi gozasht

    پاسخحذف
  8. طبق معمول این کامنت در راستای پست بعدیست! :

    باید یک برنامه بگذارم، یه کم فیلمهای فرهیختگی ببینم! خیلی وضعم خراب است واقعا

    پاسخحذف
  9. واقعاً مثل بیانیهها شده، انگار از بین یادداشتهای یکی از اعضاء احزاب چپ درآمده باشد.

    پاسخحذف
  10. حيف كه آيكن كف زدن نداره...
    فوق العاده بود...بوي همبستگي ميداد.البته كمي آرماني بود آخرش.در هر صورت سبز و دوستداشتني يافتمش...


    پيش منم بيا...

    پاسخحذف
  11. پسر آندرومدایی۲۸ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۱:۵۴

    براستی کامنت نمی‌توانم بگذارم؟ آخر چرا در بلاگ اسپات اینقدر سخت است کامنت گذاشتن؟
    یک‌ بار دیگر می‌نویسم:

    یاد روزهایی افتادم که در مولوی زندگی می‌کردیم. من و برادر دو سال خودم کوچک‌ترم چه شوقی داشتیم برایبرف. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم آن سالی را که برف نیامد، هر روز، عصرها، به چهار طرف حیاط می‌رفتیم و آسمان را نگاه می‌کردیم. ببینیم آیا تکه ابری در آسمان نمایان می‌شود تا نویدی باشد برای شبی برفی؟ و باز هم هیچگاه غم آن شبی را فراموش نمی‌کنم که از خانه‌ی خاله جان واقع در سعادت آباد به سمت خانه روانه شدیم. آن شب سعادت آباد مهمان بودیم و چه برفی می‌امد! از آن برف‌های سعادت آبادی و شهرک مخابراتی! ما هم خوشحال و شادمان از برف بازی‌ای که فردا صبح انتظارمان را می‌کشید در ماشین غرق در سرمای پیکان‌مان بودیم! و مشخص است که جای برف باران می‌بارید، مگر نه؟ از همان ابتدا هم باید فهمیده باشی که در پایان چه خواهم گفت. می‌بینی ناجور؟ همیشه می‌توان زندگی جنوب شهری را فهمید. چه ملالی دارد، حتا تاریخ را هم که می‌خوانی و از این سلسله به آن یکی پادشاهِ دارای فره ایزدی می‌پری، باز هم آن ملال به همان شکل هست. تهوع برانگیز است این تکرار و ملال. دلم می‌سوزد برای همه‌ی بچه‌های جنوب شهر. می‌دانم شوق برف و ندیدنش یعنی چه. شوق و شور صابون به شکم زدن برای یک پرس چلوکباب نیست. انتظار از خدای مهربان جنوب شهری‌هاست. خدایی که روزی در دستان پرحکمت اوست.

    پاسخحذف