۶/۲۹/۱۳۸۹

براي زن و مردي برگوشه اي ازخيابان


دركجاي مسير همه شبها بود ؟ در كجاي مسير سخت خشك و سرد و منجمد خانه قدم ذبح
راه مي كرد ؟ چقدرسرد ! چقدر سياه و چقدر سفت و بي پايان بود راه پايان ! همه و همه در سكوتي پر ابهت
و محترم و باكره ، به مانند سكوت ابتداي خلقت ، به مانند سكوت عزيزي تازه در گور خفته و پايان مويه
گري نزديكان و ترك مزارش . سكوتي تا اين مايه غليظ. به حتم بي شنوايي بود پايان .
رسيده مردي از كوره غبارهاي جواني پر شر و شور و بي تعقل. به ضعم همسايگانش ميانه سال مردي
بود عبوس، تنها، ساكت و بي كلام و منظم. در كجاي مسير همه شبهاي خانه بود؟! مدتي كم زياد
نميگذشت از خروج پايان . خروجش از كافه ی هميشه تنهايي اش، مامني به ديرينه سالي خود پايان شايد. در
انتظار ماشيني خواه تيزرو يا خواه بي آبرو نقليه اي باخه سان رو. به هرترتيب در انتظار بود .او به
زبان سخن نمي راند. زبانش دستانش بود. دستان پرمحبت و پرتوانش ،گويشگر پايان بود .
در همين انتظار بي رحم در سرماي چنين شبي بي رحم تر از سرماي انتظار، به يكباره تمامي سرماها و
زمستانها و تاريكي ها رو به افول گذاشت وشروع به استحاله كرد. همه چيز در رستاخيزي پرمهر رو به
شكوفايي گذاشت. و اين حضوري سرخ رنگ بود كه پايان از پشت سر خود احساس مي كرد. پس اي
پايان تو محكومي تا تمامي ياس ها و تنهايي هايت را به كناري بينباري و برگردي و به اين سرخ تجلي
گرما بخش كه يكباره تمامي سرماها را گرما و زمستان ها را نوبهاران و تاريكي ها را به روشنايي بدل
مي كند بنگري . برگشت و نگاهي انداخت. درست حس كرده بود. وجودي پشت سرش موجود
بود. موجوده اي متجلي به شكلي زن گونه . منجي به نظر مي آمد زن.
گويا تمامي گذشته ی رنگ و رو رفته پايان كه تماما سراپرده اي خاكستري رنگ بر رخساره
زندگي پايان كشيده بود ، در نيم نگاهي از سوي منجي اخگري تابنده ، اميدبخش ، نويدبخش و روشني
بخش در تاريكخانه بي دود پايان گيرانده بود. آري منجيِ زن گونه نيم نگاهي پرمحبت و آراسته به
گلخندي از عمق دل و روح به پايان ارزاني كرده بود و اين بس بود،كافي بود و بسنده بود پايان را تا
همين گرمي، درونش را بجوشاند و برقصاند و به حركتي واكنش نشان دهنده وادارد، و اين كافي بود
پايان را.
منجي زن بود. زني عين الحال پايان. شكوفيده از كودكي تا به حال در خاموشي جبري و عاريتي از
پدر و مادرش، قرباني تقاصي گزاف كه نامعلوم بود به عقوبت كدامين گناه. او هم بي شنوايي بود دست
زبان. آري، زبان شيرينش در دستان جاي گرفته بود. نوآورده اي از خالق آن دو. به هرجهت او هم آن شب
بر سر راه پايانش قرار گرفته بود.
و اين آغاز شيرين همه خوبي هاي گل بو بود. سلام .اول منجي بود كه اين را گفته بود و پايان را در
ديگ جوشي از رفتارهاي اجتماعي قرار داده بود. سلام كرده بود منجي . سلامي به اشارت دست، دستي
به سپيداي برف، برفي به تندي و مهرباني آن شب زمستاني، و در جواب، دستي ديگر ضمخت و بی
لطافت كه گوياي جوابي بود، جوابي بر سلام منجي.
روزگاراني نه چندان بسيار دور در گذر از آن شب.
شما نام تان را به من نگفتيد آقا ! و او به اشاره اي، دست راستش را عمود بركف دست
چپش نهاد كه معني اش پايان بود . اسم من اين است، اسمي به مثابه ماهي قرمزي بر خاك سرد، به مانند
آهويي در لابه لاي دندان ماده شيري نفس نفس زنان، پايان است اسم من بانو . ميانه سال مردي هستم
تنها، بي خانواده اي در خانه اي گذران عمر مي كنم و همه شب بر ساعت مقرري در اين كافه و پشت
همين ميزكه الانيم ساعاتي مي گذرانم و اينم تمامي زندگي ست. تمام اينها را به اشارات تند و گيراي
دست و حالات گرم صورت و چشم و لبها گفته بود، به منجي فهمانده بود . شما كه ايد وچه ايد و
چگونه ايد بانو؟
و حالا، شروع مي شود. سمفوني رقص بي آهنگ و آواز، نمايشي تسخيرگر از بيان اوضاع منجي:
من دختري جوان سالم،احساس مي كنم به حتم كوچكتر از شمايم.اسم تان به زيبايي بهترين لباسهاي
نوعروسان سپيدبخت است. زبان اشارت را در كودكي نزد بزرگي آموختم. در سكوت به قوامي دلخواه
رسيده ام. كنارآمده با اين وضعم، راضي از اين گذران عمر به شكل خاص...
نگاه خيره و ماسيده پايان مضاف بر دهان نيمه بازش كه نشان از به پاي افتادن از اين نمايش دلنشين
داشت، سماعي بي دف، آوازي بي كلام، منظره اي از يك انسان كامل كه از زهدان پاك خدايش تازه
پا به عرصه وجود گذاشته بود.
بسيار خوب، شما نیز اسم تان را به من نگفته اید. پايان گفته بود . سكوتي طولاني.
چهره منجي فروريخت . روي ميز ميان كافه سرشار از عجز منجي بود . اين زبان اشاره را لعنت كه لغتي
بدين معنا ندارد . مرا ببخش اي آفريده همه چيز. چگونه به او بگويم. با چه حركتي؟ به كدامين رقص
دست؟ چپ يا راست؟ چگونه؟ لعنت.
كاغذي برداشت و قلمي. تا به حال اينقدر بي زباني اش به دشمني با او برنخاسته بود.كوچك و شرماگين
بر روي كاغذ نوشت.
اسم من، ترنم است پايان من.
اين لغت را ياراي به دست سودن نيست . زبان دست از بيان اين نام هم لال است و در پايان لال و لال
و لال...
كاغذ را تا كرد و دست در دست پايان نهاد و تن در آغوش او افكند و كاغذ را روي چشمان پايان
گذاشت . همه چيز گرم شد .




رضا
25/10/85



۵ نظر:

  1. سلام نازنین زیبا نوشتی.الان نقد نوشته تان را دارک بر روی کاغذ مینویسم.در این فضای روحی کنونی ام حرف نارساست .

    پاسخحذف
  2. سلام نازنین زیبا نوشتی.الان نقد نوشته تان را دارم بر روی کاغذ مینویسم.در این فضای روحی کنونی ام حرف نارساست .

    پاسخحذف
  3. سلام ناجور خوبم...
    شروع کردم به خوندن متن‌ت ولی باور کن احساس می‌کردم سخت است پیوندخوردن با اون. نگه‌ش داشتم و جایی ضبط‌ش کردم که چشم‌هام چیزی رو رد نکنن!... بخونم‌ش نظرم رو میگم...

    پاسخحذف
  4. زن در نوشته ء شما مفهوم متکثری از عقیم ماندگی رویاها دارد. ای کاش واضح تر و عریان تر مینوشتی رضاجانم
    یاد داستایوفسکی فقید افتادم
    کاش تو نیز شروع به نوشتن داستان های کوتاه میکردی
    این کار را بکن.
    ضمنا:قربانی داری رفیق

    پاسخحذف