۹/۱۸/۱۳۸۹

این است ( 14 ) ‪...



پل جکسون پولاک ( 1956 - 1912 ) :

مردی که حقیقت را از میان خطوط درهم تنیده به مبارزه طلب می کرد .



۲۳ نظر:

  1. اوه دوست ناخورم
    من دیوانه اثرش که گنج موزه هنرهای معاصره هستمو

    پاسخحذف
  2. ناجور جان ؟ حقیقت چیه ؟ ها ؟؟!

    پاسخحذف
  3. سلام
    این فتوبلاگ عکاسی هم شمایید یا تشابه اسمیه؟

    پاسخحذف
  4. به سوفیا :
    دیده بودم اون کار رو .

    به پری :
    ممنون .

    به آیلین :
    والا منم مثل تو . این همون چیزی ست که عده ای خاص فهمیدن و رفتن و به ماهم نگفتن بی مرام ها .

    به هادی :
    ممنونم از همه لطفت . نه فقط تشابه اسمی ست . منم به اون آقا ارادت خاص دارم .

    پاسخحذف
  5. سلام
    فیلم روزهای آخر گاس ون سنت رو هم همیشه با زیرنویس انگلیسی دیده بودین؟ حالا می تونین با زیرنویس فارسی ببینین!
    سلام
    بلاگمونو بستن شاید تا الان خودت دیده باشی
    آدرس جدیدمو میذارم

    پاسخحذف
  6. اول و آخر همه بی معرفتا.../
    ولی شما هم چنان فدایی داری ناجور/
    راستی سلام/

    پاسخحذف
  7. و خداوند
    روز اول آفتاب را آفرید
    روز دوم دریا
    روز سوم صدا را
    روز چهارم رنگ ها را
    روز پنجم حیوانات را
    روز ششم انسان را
    روز هفتم
    خداوند با خود اندیشید :
    دگر چه چیزی را نیافریده ام؟!
    پس تو را برای من آفرید…
    تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
    تو را به خاطر عطر نان گرم
    برای برفی که اب می شود دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
    برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
    برای لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت
    دوست می دارم
    تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
    برای پشت کردن به ارزوهای محال
    به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به خاطر دود لاله های وحشی
    به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
    برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
    تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
    و پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
    تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
    اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
    تو را به اندازه خودت ، اندازه ی قلب پاکت دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم
    تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
    برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم…

    پل الوار

    پاسخحذف
  8. امیدوارم که فرو افتادن هر برگ پاییزی آمینی شده باشد برای ارزوهای قشنگت ... یلدا مبارک ..

    پاسخحذف
  9. عجب عکسی !کوپر رو میگم . 20 !

    پاسخحذف
  10. چه گوشه دنجی است این حریم تو . خنکار رگبار و بارن و بهار و باغ نارنج دارد انگار.. حریمی. گوشه دنجی. دنج.. دنج.. دنج..

    پاسخحذف
  11. تاب می آورم
    تاب می آوری
    گره می خورد دست هایمان به شاخه هایی که نمی شناسیم
    کودک شده ایم
    ما تاب شده ایم
    نشسته روی پاهای خودمان...
    پری چهره

    پاسخحذف
  12. دوست‌ات می‌دارم بی‌آن‌که بخواهم‌ات.

    سال‌گشته‌گی‌ست اين
    که به‌خوددرپيچی ابروار
    بِغُرّی بی‌آن که بباری؟
    سال‌گشته‌گی‌ست اين
    که بخواهی‌اش
    بی‌اين‌که بيفشاری‌اش؟

    سال گشته‌گی‌ست اين؟ــ
    خواستن‌اش
    تمنایِ هر رگ
    بی‌آن که درميان‌باشد
    خواهشی حتا؟

    نهايتِ عاشقی‌ست اين؟
    همان وعده‌یِ ديدار در فراسویِ پيکرها نيست؟

    پاسخحذف
  13. Sin
    How nice it is
    our sins arent obvious
    since we had to
    wash ourselves cleanly ever day
    or perhaps to live under the rain
    or our lies
    dont chang our figures(shapes)
    tought we didnt remember each other even for a moment
    merciful god thanks

    پاسخحذف
  14. اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست!

    پاسخحذف
  15. خیلی غیبتت طولانی و ناجور بوده ها..

    پاسخحذف
  16. اینجا همه چیز
    در این غیبت تو
    دستها... حتی پیشانیم بوی تورا می دهد
    یادت هست؟

    پاسخحذف
  17. برای رضا:
    معشوق جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب می کنند
    یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
    معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
    هنگامه ی منی
    من دستهای تو را با بوسه هایم تُک می زدم
    من دستهای تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
    تو در گلوی من مخفی شدی
    صبحانه پنهانی منی وقتی که نیستی
    من چشمهای تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
    نَحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ منی
    آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
    می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندن منی
    باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می…
    یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینمَم
    اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بیننمَم
    معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
    آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ اواو تو شانه بزن!
    و بعد شیر آب را می افشاند بر ریش من و عور روی سینه ی من اواو می افتد
    و شیر می خورد می گوید تو شیر بیشه بارانی منی منی و می افتد
    افتادنی که مرا می افتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا می افتد
    آغشته ی منی معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
    اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمَم
    می خوانم می خوانم می خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم می خوانم
    خونم را بلند می کنم به گلوگاهم می خوانم خونم را مثل آوازی می خوانم
    نحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
    اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی ، من هم نمی بینمم من هم نمی خوابانمم
    زانو بزن بر سینه ام تو شانه بزن
    پاهای تو چون فرق باز کرده از سر ِ زیبایی به درون برگشته بر سینه ام تو شانه بزن زانو!
    من پشت پاشنه هایت را چون میوه دوقلو می بوسم می بوسم
    هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می خوابانم بیدار می شوی می خوابانم
    ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
    با وسعت نگاه بر گشته ی به دورن ، به درون برگشته ، تا ته ببین تو شانه بزن
    اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم نمی بینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
    من هیچگاه نمی خوابم از هوش می روم
    دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می روم
    افتادنی که مرا می افتد هنگامه ی منی که می افتد معشوق جان به بهار آغشته ی منی ، منی ، منی که مرا می افتد
    و می روم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…

    رضا براهنی

    پاسخحذف
  18. گفتم ... من امشب هفت ساله شدم
    گفتی ... لحظهء قشنگ عزیمت، بر تو خوش . بابایی
    گفتم : نگاه و نفس تو ، را با خود میبرد
    گفتی: دل را از آواز عشق لبریز کن! تا ببینی همهء دنیا کف دستی بیش نیست
    گفتم : تو ماه را دوست نداری بابایی؟
    گفتی ... خیلی دوستش دارم
    گفتم : از ماه آسمان دلت بگو بابایی!!!

    خندیدم و
    قلم برداشتم و به یادگار بر روی ستون سنگی دیوار نوشتم:
    موسم اندوه که فرا می رسد ماه را نگاه کن
    و همان جا نشستم و یک دل سیر دیدمش
    دیدمت...
    باباییه من

    پاسخحذف
  19. سلام و عرض ادب به رفیق خوب

    پاسخحذف
  20. در نظر بازی ما بیخبران حیرانند
    من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند
    عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی...
    عشق داند که در این دایره سرگردانند

    پاسخحذف
  21. می دونی من عاشق چی ام ؟ این " این شب ها خوانده ایم " و " این روزها دیده ایم " ِ تو ! یعنی دیوانه اش هستم به جان خودم !

    پاسخحذف
  22. رفتار من عادی است

    اما نمی دانم چرا

    این روزها

    از دوستان و آشنایان

    هرکس مرا می بیند

    از دور می گوید :

    این روزها انگار

    حال و هوای دیگری داری!



    اما

    من مثل هر روزم

    با آن نشانیهای ساده

    و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی

    مثل همیشه ساکت و آرام

    این روزها تنها

    حس می کنم گاهی کمی گنگم

    گاهی کمی گیجم



    حس می کنم

    از روزهای پیش قدری بیشتر

    این روزها را دوست دارم



    گاهی

    - از تو چه پنهان –

    با سنگها آواز می خوانم

    و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم

    این روزها گاهی

    از روز و ماه و سال ، از تقویم

    از روزنامه بی خبر هستم

    حس می کنم گاهی کمی کمتر

    گاهی شدیدا بیشتر هستم



    حتی اگر می شد بگویم

    این روزها گاهی خدا را هم

    یک جور دیگر می پرستم


    از جمله دیشب هم

    دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :

    من کاملا تعطیل بودم
    اول نشستم خوب

    جورابهایم را اتو کردم

    تنها – حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم

    با کفشهایم گفتگو کردم

    و بعد از آن هم

    رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

    و سطر سطر نامه ها را

    دنبال آن افسانه ی موهوم

    دنبال آن مجهول گشتم

    چیزی ندیدم

    تنها یکی از نامه هایم

    بوی غریب و مبهمی می داد

    انگار

    از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه

    بوی تمام یاسهای آسمانی

    احساس می شد

    دیشب دوباره

    بی تاب در بین درختان تاب خوردم
    از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
    در آسمان گشتم
    و جیبهایم را
    از پاره های ابر پر کردم
    جای شما خالی !

    یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

    یک پاره از مهتاب خوردم

    دیشب پس از سی سال فهمیدم

    که رنگ چشمانم کمی میشی است

    و بر خلاف سالها پیش

    رنگ بنفش و ارغوانی را

    از رنگ آبی دوست تر دارم

    دیشب برای اولین بار

    دیدم که نام کوچکم دیگر

    چندان بزرگ و هیبت آور نیست

    این روزها دیگر

    تعداد موهای سفیدم را نمی دانم

    گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

    یک روز کامل جشن می گیرم

    گاهی

    صد بار در یک روز می میرم

    حتی
    یک شاخه از محبوبه های شب
    یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است



    گاهی نگاهم در تمام روز

    با عابران ناشناس شهر

    احساس گنگ آشنایی می کند

    گاهی دل ِ بی دست و پا

    و سر به زیرم را
    آهنگ یک موسیقی غمگین
    هوایی می کند
    اما

    غیر از همین حس ها که گفتم

    و غیر از این رفتار معمولی

    و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

    حال و هوای دیگری
    در دل ندارم
    رفتار من عادی است…

    پاسخحذف