
سینمای رفیع پیتز از صنم و فصل پنجم برام آشنا جلوه کرد . این آشنایی با زمستان است و شکارچی حالا دیگه به همزاد پنداری و درک دردی مشترک رسیده .
سینمای پیتز مبتنی بر ادبیات ، موسیقی ، فرهنگ و انسان شناسی ست . برای اثبات این مدعا کافی ست بیشتر دو فیلم آخرش رو در کنار هم بگذاریم .
زمستان است که با اقتباس از داستان سفر اثر محمود دولت آبادی ساخته شد روایتی ست از تنهایی ، سرمای سخت زمستان ، امید به فردایی ناآمدنی و سخت دشوار باور ، و هجرت و اجتماع و زن . روایتی بسیار تلخ مزاج از انسان دربند ، انسان در روزمره گی تنیده و چلا نده شده .
و حالا به نظرم علی شکارچی ادامه ی مرحب است در زمستان است .
علی کارگر متوسط شبکاری که شغل متوسطی دارد و از درآمد همین شغل متوسط اش خانه ای متوسط ، ماشینی متوسط و زن و فرزندی متوسط دارد .
علی شبکار که اغلب دچار خموده گی ناشی از کم خوابی ست در سراسر فیلم همچو خواب رویی به دنبال اتفاقات، یله وار پیش می رود . علی ای که نمی دانیم چرا زندان بوده اما می فهمیم دختری که این همه دوستش می دارد ...(امان از اون تک صحنه ی رمزگشایی رابطه پدر فرزندی !)
علی ای که در اثر اصطکاک های جامعه ای خشن و بیگانه کُند شده و چنان از پا افتاده که دیگر اشک نمی ریزد ، شاد نمی شود ، به هیجان نمی آید و اگر اراده به انتقام هم می کند هم از سر خشمش نیست . نمی دانم چیست ! نه خشم نیست . علی دیگر مانند ماشین هایش کهنه و مستهلک شده .
علی در اثر یک اتفاق اشتباه در یک زمان اشتباه در مکانی نامعلوم که آن هم احتمالا به اشتباه ( در سرقت چندتن از یک طلا فروشی ! )زن و فرزندش را از دست می دهد و در پی انتقام برمی آید و گرفتار می شود . به همین سرراستی .
به این فکر می کنم که انتخاب دوباره ی میترا حجار برای نقش همسر آیا ارجاع دیگری نیست به زندگی امروزی تر زوج زمستان است ؟ یا آن همکار علی که همان صاحبکار مرحب بود ؟ و یا علی نیک صولت که همان مرحب بود و حالا پلیسی فاسد و قربانی نامرادی های زندگی شده است .
فیلم با همه ی قاب بندی های حسابگرانه اش و موسیقی انتخابی اش و میزانسن های دقیق و زیبایش خصوصا در جنگل که هر چند مرد مرده ی جارموش را یادم می آورد و یا حتی نماهای عریض خاکستری ، قهوه ای که از شهر ، از محل زیست آلوده ی علی گرفته شده بود و قاب های کیشلوفسکی رو یادآورم می شد، تقدیم شده به بزرگ داستان نویس ایران بزرگ علوی که حتی نام خانوادگی اش بر روی علی گذاشته شده تا هرچه بیشتر همراه شدن اش با آن دو پلیس و سرگردانی شان در دل جنگل گیله مرد را یادمان بیاورد .
حضور رفیع پیتز بعنوان بازیگر با حالت خاص چهره اش بسیار غافلگیر کننده بود برام .
احساس می کنم پیتز در سینمایش گرایش و ارادتمندی خاصی به سینمای لهستان و سینماگران بزرگش نظیر بلا تار ، کیشلوفسکی و اسکولیموفسکی دارد.
شاید .
سینمای پیتز مبتنی بر ادبیات ، موسیقی ، فرهنگ و انسان شناسی ست . برای اثبات این مدعا کافی ست بیشتر دو فیلم آخرش رو در کنار هم بگذاریم .
زمستان است که با اقتباس از داستان سفر اثر محمود دولت آبادی ساخته شد روایتی ست از تنهایی ، سرمای سخت زمستان ، امید به فردایی ناآمدنی و سخت دشوار باور ، و هجرت و اجتماع و زن . روایتی بسیار تلخ مزاج از انسان دربند ، انسان در روزمره گی تنیده و چلا نده شده .
و حالا به نظرم علی شکارچی ادامه ی مرحب است در زمستان است .
علی کارگر متوسط شبکاری که شغل متوسطی دارد و از درآمد همین شغل متوسط اش خانه ای متوسط ، ماشینی متوسط و زن و فرزندی متوسط دارد .
علی شبکار که اغلب دچار خموده گی ناشی از کم خوابی ست در سراسر فیلم همچو خواب رویی به دنبال اتفاقات، یله وار پیش می رود . علی ای که نمی دانیم چرا زندان بوده اما می فهمیم دختری که این همه دوستش می دارد ...(امان از اون تک صحنه ی رمزگشایی رابطه پدر فرزندی !)
علی ای که در اثر اصطکاک های جامعه ای خشن و بیگانه کُند شده و چنان از پا افتاده که دیگر اشک نمی ریزد ، شاد نمی شود ، به هیجان نمی آید و اگر اراده به انتقام هم می کند هم از سر خشمش نیست . نمی دانم چیست ! نه خشم نیست . علی دیگر مانند ماشین هایش کهنه و مستهلک شده .
علی در اثر یک اتفاق اشتباه در یک زمان اشتباه در مکانی نامعلوم که آن هم احتمالا به اشتباه ( در سرقت چندتن از یک طلا فروشی ! )زن و فرزندش را از دست می دهد و در پی انتقام برمی آید و گرفتار می شود . به همین سرراستی .
به این فکر می کنم که انتخاب دوباره ی میترا حجار برای نقش همسر آیا ارجاع دیگری نیست به زندگی امروزی تر زوج زمستان است ؟ یا آن همکار علی که همان صاحبکار مرحب بود ؟ و یا علی نیک صولت که همان مرحب بود و حالا پلیسی فاسد و قربانی نامرادی های زندگی شده است .
فیلم با همه ی قاب بندی های حسابگرانه اش و موسیقی انتخابی اش و میزانسن های دقیق و زیبایش خصوصا در جنگل که هر چند مرد مرده ی جارموش را یادم می آورد و یا حتی نماهای عریض خاکستری ، قهوه ای که از شهر ، از محل زیست آلوده ی علی گرفته شده بود و قاب های کیشلوفسکی رو یادآورم می شد، تقدیم شده به بزرگ داستان نویس ایران بزرگ علوی که حتی نام خانوادگی اش بر روی علی گذاشته شده تا هرچه بیشتر همراه شدن اش با آن دو پلیس و سرگردانی شان در دل جنگل گیله مرد را یادمان بیاورد .
حضور رفیع پیتز بعنوان بازیگر با حالت خاص چهره اش بسیار غافلگیر کننده بود برام .
احساس می کنم پیتز در سینمایش گرایش و ارادتمندی خاصی به سینمای لهستان و سینماگران بزرگش نظیر بلا تار ، کیشلوفسکی و اسکولیموفسکی دارد.
شاید .
 
 
چندبار خواستم زمستان رو تماشا کنم اما خوب تا حالا نتونستم هیچ فیلمی از رفیع پیتز ببینم..
پاسخحذف