دقایقی پیش ، در همین تیره شامی که خیلی از ما آسوده به روال
عادی زندگی مان سرسپرده ایم ، در آن تبخیر گشته ایم و آلت دستش گردیده ایم . همه
چیز را به فراموشی سپرده ایم و از کار به خانه هامان بازگشته ایم تا دوباره فردایی
همین گونه را بیاغازیم . دخترکی جان داد .
دخترکی که ریه هایش دیگر توان بردوش کشیدن بار نفس را نداشت
. دخترکی که به نوعی یک جانباز جنگی به حساب می آید . دخترکی که نه آغاز جنگ را
دیده بود و نه پایانش را . تنها ده سال زیست . یعنی کمتر از چهارهزار روز . ستاره
ای که سینه اش پر از مواد شیمیایی ای بود که پدر از جنگ برایش به ارث آورده بود .
امشب دخترکی به خاطر جنگی که با حماقت بزرگترهایش هشت سال به طول انجامید ، جان
داد .
دخترک 
دخترک
خوش به حالت 
دیگر روی خیلی از ماها را نخواهی دید
روی آدم بزرگ های احمق را
آنان که نان در خون بسیاران می زنند و می خورند
آنان که جریان زندگی شان از سیلابه های جاری خون دیگران ست
آنان که برای بهتر ساختن دنیا
همه جا و همه چیز را به لجن کشیدند
زهره ی آسمان
گاهی از آن بالا به ما نگاه کن
برایمان لبخندی ارزانی دار
برای ماهایی که نفرین زمینی شده ایم
که نه خدا بر آن حکم می راند
و نه اشرف مخلوقات خدا
نمی دانم نامش چیست
شاید آن بالا اسم اعظم را با تو گفتند .
 
 
زیادند این گونه بچه ها، همیشه وقتی این گونه وقایع را می شنوم یا می خوانم یاد آن ترانه، بچه های نفرین شده از ایرون میدن میفتم.
پاسخحذفروزی و روزگاری، اسمِ اعظم عشق بود
پاسخحذفاینروزها شک دارم به همۀ بودنها، چه رسد به اسمِ اعظم!!
و خوشا به حالِ این فرشتگان که زود رها میشوند از همۀ بودنها...