دیگر زخم نخواهمت خواند. دیگر زجر روان نخواهمت داد آواز.
دیگر از دلی هزار تکه نخواهمت گفت. حالا دیگر تو عزیمت جاودانه خواهی بود. تو سکوت
خواهی شد. تو مرد خواهی شد. تو نمیدانی هنگامی که مرد به گوشهای میخزد خیره به
دور و سکوتش از درون میتراشد و میخراشد چه فغان بلندیست. تو نخواهی دانست وقتی
که مرد گوشه لبهاش به پایین مایل میشود چه اشکهای نریختهایست. دیگر تو نخواهی
دانست آن زمان که خواست و مطلوب را شخص پس میزند و روان و تن را از مطلوب محروم
میدارد چه رهبانیت ناخواستهایست.
حالا دیگر هرچه هست اشعار نیماست. اشعار تلخ نیما. گرم
یادآوری یانه، من از یادت نمیکاهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر