بگذار اینطور شروع کنم. مدتهاست دستم به نوشتن نرفته.
حرفی هم نبوده برای گفتن. آمیخته به زندگی شدم. زندگیتر میکنم. مثل آدم بزرگها.
باورت هست؟ من؟! بگذریم. حکایتیست طولانی که ره به گزاف خواهد برد. اینجا به اتاق کودکی خانه پدری میماند. همیشه همانست که بود. دست نخورده و وفادار و
گردگرفته. کهنه، متروک و مطرود. اما هست هنوز. بگذریم.
طریق سنگین دلی هم عالمیست. نمیدانم چه ازش بدانی ولی
عالمیست. از من بپرس که چیره درکار آهندلیام. از جایی به بعد دیگر مسیر ناهموار
عاطفه نیست که خراش پات شود. دلی داری به دست و سری به مسیر و چشمی به افق. افقی
که سایهای سخت تیره و طویل پشت سرت راه میاندازد و در مقابل رنگ بیرنگ رویت را
گندمگون میسازد. تو خالی از خشم و نفرت میشوی. خالی از شفقت و مهر. دلی برایت
نمیرود و نمیتپد. تو هم. لاکردار میشود و لاکردار میشوی. میگذاری زندگی با تو
قمار کند و تو با آن. به هم میتنید و داو معاملت برای هم میاندازید. شطرنج است. گاهی برنده
و گاه بازندهای. دیگر مهم و جدی نیستی. دیگر چیزی مهم و جدی نیست. فراموشکار میشوی.
فراموش میکنی و میگذاری به سادگی فراموش شوی و دیگر هم ازین بابت نمینالی. آنکه
تو را فراموش سازد به سرعت غیر را به یاد خواهد آورد. تو اما تنها فراموشکار و فراموش
شدهای. سبکی تحملپذیری دارد این سیاق زیست. زشت شاید باشد اما قبیح و مردود
نیست. تلخ شایستی باشد اما در مظان اتهام نیست. پرسشگری هم درکار نیست. اگر بود هم
تو پاسخگویی را نشایی. بگذار آدمها به لایقهاشان برسند تا مباد که تو را سد راه
خوانند. بگذار بیمسئولیت نام بگیری تا لئیم. بگذریم.
من هنوز اینجا را صاحبم. من هنوز اسلوب نوشتن دانم. یا گمان برم که دانم. من هنوز
در جایی که صاحبم مینویسم و خواهم نوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر