۸/۱۸/۱۳۸۸

بیا و بنگر

چه بسیارت پیش آمده است که دیگران شاد و تو غمین باشی ؟

چه بسیارت پیش آمده است که دیگران به سادگی شاد و تو به رنج بارگونه ترینی غمین، محبوس در اقصی گمنام مکان های دلت ویران باشی ؟ ...

آه، چه مظلومانه دیگرانت نمی بینند و چه غمبارگونه تر، تو از ورای این خَنج زننده حس، بدانان می نگری ! ...

آنان، آن خیل شادیان به تو وقعی نمی گذارند، زیرا هرکس مسیحِ صلیب بر دوش برنده ی خویش است تا بلندای جلجتایِ سنگلاخ و خلنگ زارِ عمرِ خویش، بودِ خویش و هستِ خویش .

شاید اگرم توانی بود تاب آوردنِ بارِ این صلیبِ سفتِ بزرگِ سختِ چوبین را، روزی همچو گرد افشانِ زرّینِ پرَّکهایِ غنچه گانی نابالغ، می پرانکدم گلخند شاد و معطر آرامش را، ایمان را و عشق را. عشقِ نوعی به نوع دیگرش را. عشق انسان را شاید ...

افسوس .

افسوس ..

افسوس ...

افسوسم آدمیان راست، مادر. زان خاطر که ناراست بخت. زان خاطر که شوریده زار مهر. زان خاطر که مُثله شده عریان در جمع، محبت. زان همی خاطر که بر سر هر برزن به دار آویخته شده است عشق، به دست برادران، فرزندان، عموزادگان، به عبث. به نجوایی هیچش گاه ناشنیدنی و بشارتِ ظهور پلشت خدای عادلی هرگزش نیامدنی .

آری برادرم .

آری خواهرم ..

آری مادر ...

عشق. عشق نوعی به نوع دیگرش .

عشق انسان شاید .

انسان خون آلوده بر زمین سرد شاید ..

شاید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر