می پرسه چرا انقدر سختته شخصی تر بنویسی ؟
چرا باید شخصی بنویسم ؟ از چه چیز لحظات شخصیم بنویسم ؟ که
چی بشه ؟ همدردی بطلبه ؟ توسط اغیار خونده بشه و مورد قضاوت قرار بگیره ؟ صفت بشه
و بچسبه بهم ؟ که انتظار ایجاد کنه و پرسش ؟ بعدش من قراره با اون صفت ها و قضاوت
ها چه کنم ؟ بهشون اهمیت بدم ؟ قبول یا رد شون کنم ؟ در موردش بحث راه بندازم ؟ فکر
می کنم به اندازه کافی منو می شناسی و می دونی جوابم به این سوالا چیه .
چالش های شخصی من این روزها اینهاست . گاهی دلم برای چیزی
تنگ می شه . نه کسی بلکه چیزی . تازه اونهم باز به خودم مرتبط می شه . مثلا لحظه ای که درش آرام بودم یا جایی که سکوت عجیبی
داشت و آفتاب مایل بعد از ظهر عجیبی داشت . سبکی و رهایی و در عین حال غم ماسیده و
لشی داشت . باد اواخر پاییز بهش می زد و جیرجیر محزون و تقلاگر آویز زنگ زده و شکسته تیر برقی
رو به گوش می رسوند . یا میز خاصی در ساعات خلوت کافه ای که آفتاب نیمروز بر تن سرما
خورده ام می تابید و هر پک سیگار گلو رو می تراشید و پایین می رفت . پیچش دود رو
می شد در هوای سنگین کافه و از میان پرتو تنبل نوری که از شیشه جرم دود گرفته پنجره
به داخل می ریخت مدتها نظاره کرد . اینجور وقتها گرمی تابش نور آروم آروم سنگین و
کرختت می کنه . نمی بر شقیقه ها و پیشونیت می شینه که نمی دونی عرقه یا چربی پوست
. پشت چشمهات شروع می کنه به داغ شدن . شال گردنت رو کمی شل تر می کنی تا سیب گلوت
هوایی بخوره . گوشهات سنگین تر و سرخ تر می شه . سرت هم گاهی ممکنه گیج بره . شک
داری در این مورد . نمی دونی واقعا سرت دوران داره یا به خاطر بالا رفتن دمای تنت
این حس رو داری .
چند ماه گذشته و تو هرکاری کردی به نتیجه ای که می خواستی
نرسیدی . به هر زحمتی که هست خودت رو سرپا نگه می داری . سرپا هم می مونی . اما کم
شدن توان رو می شه از تا لنگ ظهر خوابیدن ها و شب بیداری ها حس کرد و یا از لرزش
پاها . مثل شب های برفی که در کوه به صبح می رسوندی . پیش می رفتی و توان و لذت در
وجودت با هم نسبتی معکوس پیدا می کرد . گاهی از خودم عصبانی می شم . خیلی کمتر از
گذشته . حس می کنم در مسیر تکرار اشتباهات گذشته ، ناخواسته قدم برمی دارم . گاهی نهیبش رو به خودم
می زنم اما شک برم می داره . کم حرفی می کنم . چنان که به چشم میاد و تو ذوق
دیگرون می خوره . نفی وابستگی می کنم . چنان که به یه عده برمی خوره . تقصیر من
نیست که بهشون برمی خوره . تو هرکاری کنی باز عده ای شاکی پیداشون می شه . دلم رو
وادار می کنم برای چیزی تنگ نشه . سرکشی می کنه . اما زورش خیلی نیست . بجز گاهی
البته . پاره ای وقتها بدجور قوی می شه . اما مثل این آدم الکی های فیلمای اکشن بد
می مونه . همه زورش فقط برای یه لحظه ست . تا حالا بارها تونستم از پس سنگینی اون
لحظه های شکست بربیام . چندباری هم از دستم در رفته .
می دونی ؟ چند وقتیه خیلی شخصی زندگی می کنم . بی پروا و بی
خیال . آروم و سبک . به گاه خوش گذرونی تا قطره آخر شیره ش رو می مکم . ذره ای
برای خوش گذرونی تردید نمی کنم . حتی سعی می کنم مرزهای قبلی خودم رو رد کنم . این
روزها بیشتر خطر می کنم . به بعضی ترس هام هم می تونم کم و بیش فائق بیام . با آدم
های بیشتری آشنا شدم . کمتر از خودم به کسی اطلاعات می دم . سعی می کنم چند قدم از
خودم دورتر نگه شون دارم . بهتره اینطوری . برای هر دوطرف بهتره . اما آدما بیمار
کنجکاوی هاشونن . همه ش سوال می پرسن . خوش دارن ازت بیشتر بدونن . "چطوری ؟
چرا ؟ چطور ؟ کجا ؟ کی ؟ با کی ؟" فقط می پرسن . بی که جواب براشون اهمیتی
داشته باشه . یقین دارم اگر در جواب سوال های آدمی که تازه باهاش آشنا شدی یه مشت
پرت و پلا سرهم کنی اصلا ککش نگزه . مثلا در جواب سوالای پشت سر هم اش بگی : "
خوبی ؟ عجب . هوم . ای دیگه . پیش میاد . درست می شه . آها . اوهوم . آره . "
می بینی ؟ محاله جواب خیلی از سوالا رو اینطوری بدی و کسی اهمیت بده . حالا اگه
همینا رو هم نگی و تو چشم هاشون یا به جایی دیگه خیره بشی باز یه سری سوال دیگه
دارن بپرسن : " چیزی شده ؟ می شنوی ؟ حواست با منه ؟ نمی خوای چیزی بگی ؟ تو
خودتی ؟ ناراحتی ؟ چیه تو فکری ؟ " تو باشی جواب اینا رو چی می دی ؟ اصلا
جواب می دی ؟ من معمولا از سرم باز می کنم . گفتم بهت . چند وقتیه خیلی شخصی زندگی
می کنم اما بسیار به ندرت شخصی حرف می زنم . یادت میاد شبهای روشن رو ؟ می گفت
آدما از دور دوست داشتنی ترن ؟ راست می گفت .
حال خوشیه:) منم عجیب اینطوری شدم.چند وقتیه.
پاسخحذف