۱۲/۱۸/۱۳۹۲

بشریت یا سنگینی تحمل ناپذیر بودن


نام برونو دومونت را چندی ست از گوشه و کنار بسیار شنیده ام . فیلمساز پنجاه و پنج ساله فرانسوی که تا کنون هفت فیلم بیشتر نساخته است . سینمای حیرت آوری دارد .
بشریت محصول سال 1999 را به تازگی دیدم . صد و چهل و هشت دقیقه فیلم با ریتمی کند و کشدار ، جریانی روان و آرام اما در سطح زیرینش بسیار متلاطم و هولناک . صحنه نخست فیلم با نمایی بسته بر صورت مردی آغاز می شود که بر خاک یک زمین زراعی دراز کشیده است . چشمان بی حالت و تهی اش ، بسیار بی حالت و تهی اش ، باز مانده و به دور ، به بی جایی خیره شده است . دوربین با مکثی طولانی او را می پاید تا صورت مرد تکان می خورد . سر میگرداند و برمی خیزد . گویی تازه بر زمین انسانها هبوط کرده است . به داخل اوتومبیلش می رود و بی سیمش را پاسخ می دهد . می فهمیم که او پلیس است . ضبط ماشین را روشن می کند و قطعه بی نظیری از ساز هارپسیکورد بر تمام تصویر طنین می افکند . موسیقی ای که ایده هبوط را در ذهن مخاطب هرچه بیشتر نقش می زند . فراون مامور پلیس شهر کوچک حومه ای شان است . به تازگی با پرونده تجاوز و قتل دختربچه ای یازده ساله مواجه شده است . تحقیقات برای یافتن مجرم آغاز شده و مسئول رسیدگی و تحقیقات بر این پرونده او و بخش اوست . ماجرا برای وی بسیار سنگین و ناراحت کننده است . گویی هرگز از بشر چنین انتظاری نمی رفت . 


 فیلم آرام و کند پیش می رود و شخصیت ها یک به یک شناسانده می شوند . دومینو ، ژوزف ، رئیس پلیس و مادر فراون . با دیدن شان در می یابیم که هرکدام شان رنج می برند . از چه ؟ درست نمی دانیم  . شاید اصلا از موضوعی خاص در عذاب نیستند و رنج در مفهمومی وجودی تر بر شانه هاشان سایه افکنده . گویی هریک صلیب سنگین وجودش را خمیده بر پشت می کشد . در این میان فراون است که پیامبروار هم رنج می برد و هم انتظار می کشد . او مدام با چهره عجیبش دوردست ها را می پاید . گویی بشارتی را به انتظار نشسته است . بشارتی که با تمام وجود با امید و ناامیدی ای توامان پی اش می گردد . نه نتها با چشم راهش را رصد می کند که با دست نیز هرچه می بیند لمس می کند و گاهی هم می بویدش . او پیامبروار به گیاهان باغچه اش مهر می ورزد ، خوک ماده ای که در طویله فرزندانش را شیر می دهد نوازش می کند ، مجرمی الجزایری را در آغوش می گیرد و می بوید ، در آسایشگاه معلولان ذهنی چنان منقلب می شود که به آغوش مرد پرستار پناه می برد . فراون تاب دیدن این همه رنج زیست را ندارد . او در تنهایی هایش که به مراقبه ای خاص می مانند گاهی فریاد زنان در مزرعه کنار ریل راه آهن آسیمه سر می دود و یا در کنار ساحل به افق خیره می شود . او سر از خاک برآورده . چنان که یکبار او را در باغچه کوچکش در نمایی درخشان می بینیم که به دور می نگرد ، لحظه ای چشم می بندد و در قطع به نمای بعدی می بینیمش که همچون گیاهانش از خاک بربالیده . شاید بیراه نگفته باشیم فراون فرشته ای ست که روی زمین گیر کرده است . او شدیدا تنها مانده و کم حرف شده . معمولا آغاز کننده مکالمات نیست و بیشتر پاسخ گوست . او بیشتر واکنش نشان می دهد تا کنش مند باشد .



فیلم با پیش کشیدن یک طرح ساده جنایی برای روایت آغاز می شود اما در ادامه آنرا پس می زند و مفهومی کلی و کلان تر که استراتژی فیلمساز بوده است را پی می گیرد . از این رو می توان سینمای دومونت را شبیه به مدل سینمای شانتال آکرمن دانست . چه در فرم چه در نحوه ارائه مفاهیمی که فارغ از فرم ، فیلمساز قصد بیان شان را دارد . جایی که دیگر به مدد تدوین و قاب های هنرمندانه هم نمی توان آنها را رساند . اینجاست که راه دومونت از مدل سینمای آکرمن جدا می شود . بشریت فیلمی ست با دو لایه کاملا متفاوت یا حتی متضاد . روند کند و آرام فیلم در مقابل آشوب و هولی که در بطن شخصیت هایی ست که هریک حالا ماهیت وجودی شان به سمبل ها تغییر چهره داد است . از نام ژوزف گرفته که دوست است و احتمال خطایش دور از ذهن می نماید تا دومینویی که شیوه زندگی اش را شاید به لحاظ اخلاقی چندان نپسندیم اما وفاداری و مهرش را تا انتهای فیلم می بینیم . نوای هارپسیکوردی که فراون گوش می دهد و خود به شکل بارزی ارجاع دهنده به عقاید کلیسایی ست . شاید تمام اینها تنها نوعی گمانه زنی باشد . باز ویژگی مهم فیلم دومونت اینجاست که حتی اگر فقط گمان کرده باشیم و تمام ارجاعات مان راه دور رفتنی بیشترنبوده باشد سرآخر باز با فیلمی تهی مواجه نبوده ایم .

۱ نظر:

  1. تو اگر لعنتی نبودی که ما با هم دوست بودیم الان

    virgool13.blogfa.com

    پاسخحذف